بوی کافور

تردید امانش را بریده بود واشک چشمهایش را از همیشه جذاب تر و گیرا تر می نمود. 

نفسهای نیم بریده ،صورت رنگ پریده و دستانی که از فرط هیجان بر قامت خود می لرزیدند _همه_ یادگار مبدا بود  و التهاب مقصد! 

آهسته قدم برداشت.... 

از دودکش خانه دود بلند می شد و هنوز فانوس کنار پنجره سوسو می زد... آیا هنوز هم کسی نیمه های شب  شعر می نویسد؟ چند قدم پیشتر... حالا می توانست حلقه زنگ زده در را لمس کند. 

چند ضربه... چند ضربه دیگر... چند ضربه آخر... وصدای گوش خراش لولای در... 

کسی نیست؟ هیچکس اینجا نیست؟  کسی نیست تا بگویدم : آمدی؟  خوش آمدی ... پیشتر از این به انتظارت بودم   

اما هیچ کس نیست ... هیچ کس که آمدنی را خوش آمد بگوید و تنها صدا ،صدای سوختن چوب هاست از لا به لای کفن خاکسترین و فانوسی کنار پنجره سوسو می زند:  آیا هنوز هم کسی نیمه شب ها شعر می نویسد؟ 

همه چیز مثل پیشتر هاست. هیچ چیز از جایش تکان نخورده ، حتی تکه نان گوشه سفره،گرد و غبار روی تاقچه ، آینه نیم شکسته ی روی صندوقچه و حتی عقربه های ساعت که  هنوز هم مثل مدت ها پیش 12 و 40 دقیقه ی بعد از نیمه شب را نشان می دادند.... 

..... 

صدای ارابه ..... اه باز هم صدای چرخ های ارابه ی این مرده شوی پیر... 

هااااااای... آقا....! سلام، من آمدم ....من برگشتم ....سلام، مرا به یاد دارید؟  

و صدای چند سرفه، سرفه هایی خشک... بوی کافور... 

((برو- دیری ست هیچکس اینجا نیمه های شب شعر نمی نویسد))

  

(حاصل 1.5 ساعت کلاس بینش اسلامی دوره پیش دانشگاهی)